مهلت بده مي روم... فقط پايت را بلند كن... غرورم را جمع كنم...
ستاره: خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارتمان بود که دور تا دور آن را ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده های آهنی و توری داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهند به خواب بروم.برای رسیدن به این آرزو آرزو میکنم که به طبقه ی آخر یک ساختمان بلند بروم.آرزویم برآورده شد اما آرزویم برآورده نشد. ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا نمیدانم!شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن ستاره ها نبود بلکه دیدن آنها فقط برای یک لحظه بود. آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده!کودکان تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن بگردند.ستاره دیگر افسانه است افسانه! اي ستاره اي ستاره غريب اگه زندگیم در یه کاسه آب خلاصه می شد اونو بدرقه راهت می کردم...
اگر امشب هم از حوالی دلم گذشتی آهسته رد شو غم را با هزار بدبختی خوابانده ام تنها بودن قدرت میخواهد "تنهایت نمیگذارم این روزها بس که سکوت کرده ام ، همه فکر میکنند حرفی برای گفتن ندارم، اما هیچکس بغضی را نمیبینند که راه گلویم رابسته... دِلَم بَهانه ات را میگیرد... چِقــــَدر امروز حس میکنم نبود تورا، صِــدایَت در گوشَم میپیچَد و من میگویم: جآنَم؟ مَرا صدا کردے؟ اینجا در دنیای من گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند، دیگر گوسفند نمی درند، به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند... همیشه میگفتی خیالت تخت من وفادارم... و من چه راحت خیالم را تختی کردم برای عشق بازی تو با دیگری....
این روزها زیادی ساکت شده ام ، یکی بود یکی نبود... ........................................................... ........................................................................پایان. قصه ما به سر رسید و کلاغ پیر قصه ها هنوز خانه اش را پیدا نکرده بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود. قصه ای که همه هستییم را سوزاند قصه ای که از من مترسکی تنها ساخت..... مترسکی که سالهاست تنها دلخوشی اش صدای قار قار کلاغ ها به وقت غروب دلگیر مزرعه است.....مزرعه ای که کشاورزش با رحمی رهایش کرد تا خشک شود....... رهایش کرد و رفت...... دل مترسکش شکست و چه دردناک بود شکستی که صدایش را تنها درخت خشکیده ان سوی مزرعه شنید..... درختی که تنها مرهم دل زخمی مترسک تنهای مزرعه بود.... درختی که وجودش سراپا درد تنهایی بود درختی که درد تنهایی مترسک مزرعه را خوب میفهمید تنها مترسکی بود که اشک میریخت تنها مترسکی که درون سینه اش قلبی از جنس بلور نهفته بود مترسکی که تنهایی برایش ................... اما چه خوب که درخت هنوز کنارش بود..... غروب بود مثل همیشه دلش گرفته بود نگاهی به درخت انسوی مزرعه کرد و ارام زمزمه کرد اگر او هم برود ...................................
تقصیر تو نیست، مقصر معلم دستور زبان فارسی بود:
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نمي رسد
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمی رسد
این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت
نمی دانم چرا حرفهایم، به جای گلو
از چشمهایم بیرون می آیند...!
به من نگفت که من با هر تویی ما نمیشود
قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت |