مهلت بده مي روم... فقط پايت را بلند كن... غرورم را جمع كنم...

ستاره:

 

خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارتمان بود که دور تا دور آن را ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده های آهنی و توری داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهند به خواب بروم.برای رسیدن به این آرزو آرزو میکنم که به طبقه ی آخر یک ساختمان بلند بروم.آرزویم برآورده شد اما آرزویم برآورده نشد. ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا نمیدانم!شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن ستاره ها نبود بلکه دیدن آنها فقط برای یک لحظه بود.

آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده!کودکان تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن بگردند.ستاره دیگر افسانه است افسانه!

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:40 توسط ستاره| |

اي ستاره اي ستاره غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نمي رسد
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمی رسد
Image Detail

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:34 توسط ستاره| |

اگه زندگیم در یه کاسه آب خلاصه می شد

اونو بدرقه راهت می کردم...

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط ستاره| |

اگر امشب هم از حوالی دلم گذشتی آهسته رد شو غم را

با هزار بدبختی خوابانده ام

 

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:15 توسط ستاره| |

تنها بودن قدرت میخواهد

 


این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت

 

"تنهایت نمیگذارم

 

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:5 توسط ستاره| |

این روزها بس که سکوت کرده ام ،

همه فکر میکنند حرفی برای گفتن ندارم،

اما هیچکس بغضی را نمیبینند که راه گلویم رابسته...


 

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:11 توسط ستاره| |

 

دِلَم بَهانه ات را میگیرد...

چِقــــَدر امروز حس میکنم نبود تورا،

صِــدایَت در گوشَم میپیچَد و من میگویم:

جآنَم؟

مَرا صدا کردے؟

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:9 توسط ستاره| |

اینجا در دنیای من گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند،

دیگر گوسفند نمی درند،

به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند...

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 9:50 توسط ستاره| |

همیشه میگفتی خیالت تخت من وفادارم...

و من چه راحت خیالم را تختی کردم

برای عشق بازی تو با دیگری....

 

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:53 توسط ستاره| |

 

این روزها زیادی ساکت شده ام ،
نمی دانم چرا حرفهایم، به جای گلو
از چشمهایم بیرون می آیند...!

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:50 توسط ستاره| |

یکی بود یکی نبود... ...........................................................

........................................................................پایان.

قصه ما به سر رسید و کلاغ پیر قصه ها هنوز خانه اش را پیدا نکرده

بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.

قصه ای که همه هستییم را سوزاند قصه ای که از من مترسکی تنها ساخت..... مترسکی که سالهاست تنها دلخوشی اش صدای قار قار کلاغ ها به وقت غروب دلگیر مزرعه است.....مزرعه ای که کشاورزش با رحمی رهایش کرد تا خشک شود....... رهایش کرد و رفت...... دل مترسکش شکست و چه دردناک بود شکستی که صدایش را تنها درخت خشکیده ان سوی مزرعه شنید..... درختی که تنها مرهم دل زخمی مترسک تنهای مزرعه بود.... درختی که وجودش سراپا درد تنهایی بود درختی که درد  تنهایی مترسک مزرعه را خوب میفهمید   تنها  مترسکی بود که اشک میریخت تنها مترسکی که درون سینه اش قلبی از جنس بلور نهفته بود مترسکی که تنهایی برایش ................... اما چه خوب که درخت هنوز کنارش بود.....

غروب بود مثل همیشه دلش گرفته بود نگاهی به درخت انسوی مزرعه کرد و ارام زمزمه کرد اگر او هم برود ...................................

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:49 توسط ستاره| |

 

تقصیر تو نیست، مقصر معلم دستور زبان فارسی بود:
به من نگفت که من با هر تویی ما نمیشود

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:43 توسط ستاره| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت

كد موسيقي براي وبلاگ